جدول جو
جدول جو

معنی خوش اندام - جستجوی لغت در جدول جو

خوش اندام
دارای قد و قامت و اندام زیبا
تصویری از خوش اندام
تصویر خوش اندام
فرهنگ فارسی عمید
خوش اندام
(خوَشْ / خُشْ اَ)
خوش اندازه. خوش هیکل. متناسب القامه: دریم، پرگوشت خوش اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خوش اندام
آنکه دارای قامت و اعضای متناسب باشد
تصویری از خوش اندام
تصویر خوش اندام
فرهنگ لغت هوشیار
خوش اندام
خوش ترکیب، خوش ریخت، خوش شکل، خوش قدوقامت، خوش قامت، خوشگل، خوش هیکل، متناسب
متضاد: بدقواره، بدهیکل، بداندام
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوش نام
تصویر خوش نام
ویژگی کسی که میان مردم به نیک نامی و درست کاری معروف شده باشد، نیک نام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشک اندام
تصویر خشک اندام
لاغر، نحیف
فرهنگ فارسی عمید
(رِ شِ اَ)
گر. حکّه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
رداء. (ملخص اللغات حسن خطیب). قبا و جامه ای که بر دوش اندازند. جامه که بر دوکتف افکنند چنانکه شنل و عبا و جز آن
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ اَ)
خوش اطوار. نیکواطوار. خوش احوال. (یادداشت مؤلف). شیرین حرکات:
غمزه اش از من بفرض گر طلبد جان بقرض
نیست نگویم که هست وام ستان خوش ادا.
آقا شاپوری (از آنندراج).
، خوش گوشت. مقابل بدادا. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ اَ)
تناسب قامت. خوش هیکلی. خوش اندازگی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
خوش اندام. آنکه اندام نیکو دارد. نیکوقالب. خوش کالبد: هبرکل، جوان خوب اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُشْ اَ)
دهی است از دهستان رومشکان بخش طرهان شهرستان خرم آباد، واقعدر جنوب باختری کوهدشت و راه خرم آباد به کوهدشت. این ده در تپه ماهور قرار دارد با آب و هوای گرم و 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه صمیره و محصول آن غلات و لبنیات و پشم، شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایعدستی زنان سیاه چادربافی راه مالرو است. ساکنان از طایفۀ امرائی اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خُ اَ)
لاغر. نحیف. کم گوشت. (ناظم الاطباء). آنکه گوشت و رطوبت در تن او نمانده است. نزار. پوست بر استخوان ترنجیده. پوست به استخوان چسبیده. (یادداشت بخط مؤلف) : عضو که ضمور دارد و خشک اندام را فربه کند. (الابنیه عن حقایق الادویه). کشتی گیران بکار دارند (سندروس را) تا عصبهاء ایشان قوی شود و خشک اندام و سبک شوند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ اِ)
باانصاف. آنکه انصاف و نصفت نکو دارد. منصف، بی انصاف. بی نصفت (در وقت طعنه زدن)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ اَ زَ / زِ)
با اندازۀ مناسب، کنایه از خوش اندام. متناسب القامه
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوش ادا
تصویر خوش ادا
نیکو اطوار، خوش احوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش اندامی
تصویر خوش اندامی
دارای قامت و اعضای متناسب بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوی اندام
تصویر قوی اندام
ماکول
فرهنگ لغت هوشیار
باانصاف، منصف
متضاد: بی انصاف، دادگر، عادل
متضاد: ظالم، بیدادگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شیرین رفتار، شیرین حرکات، خوش خرام، نازرفتار، ملوس
متضاد: بدادا
فرهنگ واژه مترادف متضاد